یادوخاطره شهداوهمرزمان عملیات کربلای ۱۰گرامی۶۶/۱/۲۸
عملیات کربلای ۱۰
۶۶/۱/۲۸- شمال غرب بانه ، ابوالحسن
۱-سه روز بعدازمرخصی آماده حرکت به سمت منطقه شدیم. ۲۱ /۱/۱۳۶۶
۲-درمددت سه روز مسلح شدن ، تکمیل سازمان وگرفتن تجهیزات
۳-محل استقرار اردوگاه عرب
۴- حرکت به سمت غرب درمسیر اسلام آباد ، باختران ، سنندج، کامیاران، و پادگان لوله.
۵- یک روز بعد حرکت به سوی شهر دیوان دره ، سقز و بانه به سمت ابوالحسن و موقعیت ائمه لشگر.
۶-چادر زدن درمو قئیت ائمه ۲۵ /۱/۱۳۶۶
۷-یک روز بعد ازحرکت به سمت موقعیت مهدی ۲۶ /۱/۱۳۶۶
۸-شناسائی منطقه از روی ماکت برجسته ۲۷/۱/۱۳۶۶
۹-حرکت بسمت عملیات نیمه شب جمعه ۲۸ /۱/۱۳۶۶
۱۰-گم شدن ۲ گروهان در مسیر حرکت بسمت خط عراقی ها
۱۱-شروع عملیات ساعت ۳۰/۳ بامداد وصدای خش خش برگهای خشک بلوط زیر پای بچه ها و انعکاس صدای آن
۱۲- باتوجه به صاف بو دن هوا ونور ماه ، پس از حرکت ابرهای پیدا شده وباران شدیدی که باریدن گرفت و صدای خش خش پای بچه ها روی برگ ها ی خشک ، گم شد.
۱۳-شکستن خط توسط بچه ها و حسن رضائی و شهادت آن
۱۴-سردی هوا و بارش باران و لباس های خیس ، شکستن خط.
۱۵-مجروحیت بچه ها، حسن رضائی ، حسین جوادی، وآخرین لحظات معنوی آنها که با شهادتین جوادی و رضائی
۱۶- بارش تگرگ کم نظیر و زخمی ها…
۱۷-پافند بچه ها روی تپه
۱۸-دفع پاتک دشمن و شهادت حسن جان نثاری ، مجروحیت علی گلبدار ورشادت آن ، شهادت حاج آقا زالی و سایر شهدای عملیات ، شهادت ورشادت تیر بارچی گروهان مقداد و…
۱۹-تشنگی بچه ها ، نبود آب ، آوردن آب با قاطر که از صبح تا عصر طول می کشید و تقسیم آب با در قمقمه بچه ها
۲۰- شهادت قضاوی وپسر خواهر احمد قندی وخاطرات مربوط به آن و پدرش
۲۱-رشادت مرتضی جمشیدیان و مجروحیت آن
۲۲-انتقال زخمی ها با قاطر درشیب های تند وافتادن بعضی از آنها از قاطر
۲۳-شهیدان عملیات – ناصرحری ، تمیزی ، اخگر، سیدحسن فاطمی ، توسلی ، حسینعلی ترابی ، حسین جوادی ، حسن رضائی ، امیر حسین خیام ، کرمعلی حیدری ، اصغرعمو تقی ، شریفی ، علی قضاوی ، سید مجتبی مرتضوی ، حسن جان نثاری ، محمد زالی ، مسعود اخوان ،امیر ترکیان ، کرمی ، اسماعیلی و…
شهدا ! ازاینکه به جمع آوری خاطراتتان عنایت دارید متشکریم…
آخرین دست نوشته های شهید حسن رضائی (کتاب هزاز روز سبز )
یکشنبه ۲۳/۱/۱۳۶۶:
«در شهرک ساعت ۳۰/۳ بیدار شدم… نماز را خواندم و ساعت ۶ آمدم گردان، اثاث را ]مهیا] کرده
با اتوبوس آمدیم اردوگاه صبحانه را خوردم. دستهها و همینطور دسته خودمان اثاث سولهها را جمع
کرده اتوبوسها آمدند.
بچّهها آماده مىشدند براى حرکت تا ساعت ۹ که رفتم در اتوبوس جا گرفته اثاث را بردم در
اتوبوس. بچّهها پائین منتظر بودند تا ساعت ۱۰ که گفتند: «فردا حرکت مىکنیم.» اثاث را آوردیم
پائین و مجدداً سنگر را پتو پهن کردیم.
با تعدادى از بچهها رفتیم مهماتها را بار زده ماسکِ کمبود گروهان را آورده تقسیم دستهها کردم
و آجیل مىخوردیم. چائى دُرُست کرده خوردیم و یکمرتبه دیدم کترى و قورى نیست. بچهها از
پنجره برده و خورده بودند. ساعت ۶ رفتم کادر مقداد چائى خورده کم کم آماده شده بعد از نماز،
زیارت شعبانیه را خواندیم. شام خورده ساعت ۱۵/۹ گردان در مسجد جمع شدند شهیدى صحبت
کرد و بعد آنهائى که شهرک کار داشتند سوار اتوبوس شده رفتیم شهرک. بچهها کارهایشان را [انجام
داده] و برگشتند [ولى] من آنجا ماندم. قرار بود فردا بعد از ظهر حرکت کنیم. من با رسول عقیلى
حرف مىزدم. یکمرتبه گفتند: «نزدیک صبح حرکت مىکنیم». رفتم با موتور دنبال دو نفر از بچّهها در
حمّام و برگشتم. ساعت ۱ بود که با بچههائى که مانده بودند، برگشتیم [اردوگاه] عرب و به حاج
عباس(معینی) گفتم [زمان حرکت را] و با فرهادى غذاهاى اتوبوسها را آماده کرده ساعت حدود ۲ بود که
آمدم و خوابیدم.»
دوشنبه ۲۴/۱/۱۳۶۶:
«هنگام اذان صبح بیدار شده نماز را خواندیم. گفتند: «اثاث را جمع کنید براى حرکت کردن». اثاث
را جمع کرده بچهها را سوار کرده ساعت ۶ بود که از اردوگاه عرب حرکت کردیم. من و حاج عباس(معینی)
در اتوبوسى که دسته ۱ و ۴ [در آن] بودند سوار شدیم… بین اهواز و اندیمشک یکساعتى خوابیدم.
بعد ۴۰ کیلومترى اندیمشک اتوبوس توقف کرده صبحانه خوردیم. ساعتِ ۱۵/۹ مجدداً حرکت
کرده… تا در شهر پل دختر هم یک توقف یکربعى کردیم. تعدادى از بچههائى که صبح از مرخصى
برگشته بودند، در آن اتوبوس بودند. رفتیم در جاده اسلام آباد. ظهر شد و در مسجد یکى از توابع
کوهدشت توقف کرده نماز خوانده ناهار خوردیم بچههاى آنجا خیلى درخواست عکس امام
مىکردند و بچّههائى که [عکس] داشتند به آنها مىدادند. راننده چائى دُرُست کرد خوردیم. ساعت ۲
حرکت کرده رسیدیم به شهر اسلام آباد و پیچیدیم بطرف شهر باختران و ساعت ۵ از آنجا خارج
شده [رفتیم] بطرف شهر سنندج. ساعت ۶ در شهر کامیاران سپر عقب ماشین ما گرفت به یک تویوتا
و سپر آن شکست. بعد از کمى مشاجره حرکت کردیم. ۲۰ کیلومترى سنندج نرسیده به اولین تونل،
اتوبوس ما خراب شد و نمىتوانست حرکت کند، ماندیم. حاج عباس و اصغر امینى رفتند سنندج،
اتوبوس بیاورند بچّهها رفتند پائین جاده، لب رودخانه وضو گرفتند و نماز خواندیم. در اتوبوس
بودیم و آجیل مىخوردیم. نگهبان گذاشتیم. کمى باران مىآمد. خوابیدم تا ساعت ۳۰/۹ که اتوبوس
آمد، اثاث را برداشته و حرکت کردیم. ساعت ۱۱ رسیدیم پادگان لوله. همه گروهانها دستههاى ۴ را
در گروهان ادغام کرده بودند با امراللّه سازماندهى کردیم و رفتم اتاق گردان چائى خوردم که دو مرتبه
عدهاى از بچّهها که صبح از مرخصى آماده بودند، رسیدند و آنها را نیز تقسیم کردیم، تجهیزاتم را
دُرُست کرده ساعت حدود ۲ خوابیدم.»
سه شنبه ۲۵/۱/۱۳۶۶:
«در شهر سنندج در پادگاه لوله نزدیک اذان بیدار شده بعد از خواندن زیارت، نمازِ صبح را
خواندم. بعد گفتند: «اثاث را جمع کنید». جمع کرده آمدیم پائین ساختمان، علویجه و میرى از گردان
[حضرت] ابوالفضل علیهالسلام را دیدم. گروهان را بخط کردم حاج عباس صحبت کرد. اتوبوسها آمدند.
بچّهها را در دو اتوبوس سوار کرده من و سیّد مهدى با هم بودیم. ساعت حدود ۱۰ حرکت کرده در
راه از شهر دیواندره عبور کرده و ظهر گذشته بود که از شهر سقز [هم] گذشتیم. خارج از شهر سقز،
گردان توقف کرد و نماز خواندیم. ساعت از ۲ گذشته بود که مجدداً حرکت کرده از شهر بانه هم
گذشتیم و بطرف بوالحسن حرکت کردیم. در راه ساعت ۳۰/۴ بود که یکجا توقف کرده بعد با تویوتا
رفتیم موقعیت ائمه علیهمالسلاملشگر. بچّهها [مشغول] زدن چادر شدند ما هم چادر خودمان را شروع کردیم
به زدن. هوا تاریک شد. نماز خوانده و شام را خوردیم. ساعت حدود ۱۰ بود که خوابیدیم.»
چهارشنبه ۲۶/۱/۱۳۶۶:
«در موقعیت هنگام اذان بیدار شده نماز، زیارت و دعاى عهد را خوانده و بعد از آن بخط شدیم
حاج عباس (معینی) رفت چادر گردان و من گروهان را بردم راهپیمائى و ساعت ۷ برگشتم. بعد از آنکه
رسیدیم با حاج عباس و بقیه کادرها حرکت کردیم براى شناسائى. آمدیم موقعیتِ فرماندهى. کادر
گردان امیر المؤمنین علیهالسلام هم آمد. ساعت ۳۰/۸ حرکت کرده، صبحانه را در ماشین خوردیم. حدود
ساعت ۱۱ رسیدیم موقعیت حضرت مهدى (عج)، پیاده شده و استراحت کردیم. کمپوت و چائى
خوردیم قرآن خواندم و حرف مىزدیم کم کم ظهر شد نماز خوانده ناهار خوردیم ساعت ۲ حاج
حسین همه را توجیه کرد. ساعت ۳ حرکت کرده، رفتیم بانه، آنجا هم از روى ماکت برجسته توجیه
شدیم. ساعت ۷ بود که برگشتیم موقعیت ائمه علیهمالسلام. نماز خواندم و دسته ۳ دعاى توسل خوانده شد.
بعد در چادر بودیم با سیّد مهدى حرف مىزدیم. شام خوردیم. مسئول دستهها هم آمدند، جلسه
کوتاهى داشتیم تا ساعت ۱۰ که خوابیدیم.»
پنجشنبه ۲۷/۱/۱۳۶۶:
«در موقعیت ائمه علیهمالسلام ساعت ۳ بیدار شده گروهان هم بخط شده و یک راهپیمائى یکساعته از
ساعت ۳۰/۳ تا ۳۰/۴ داشت. برگشتیم نماز و دعاى عهد را خواندیم. گروهان بخط شد و بعد از
اجراى صبحگاهِ گروهانى، راهپیمائىِ گردانىِ داشتیم تا ساعت ۳۰/۷ که برگشته و صبحانه خوردیم.
بعد از آن که قرار شد حرکت کنیم، آماده شدیم. گروهان ما اوّل سوار تویوتاها شد، ساعت ۳۰/۹
حرکت کردیم تا ساعت ۱۲ که رسیدیم موقعیت. نماز خوانده ناهار خوردیم وضع عادى پیش
مىرفت تا ۳۰/۲ که دراز کشیدم براى خواب، یکربع طول نکشید که گفتند: «آماده شوید براى توجیه»
حاج حسین براى کادر صحبت کرد و بعد رفت براى گردان حرف بزند من رفتم آماده شدم. گزارش
دیروز تا امروز را ـ تا ساعت ۳۰/۳ که الآن است و آماده مىشویم براى رفتن به جلو ـ نوشتم.»
جمعه ۲۸/۱/۱۳۶۶ بدلیل شهادت حسن رضائی دراین روز، خاطره این روز توسط همرزم گرامیشان مرتضی حلاجی نگارش شده است.
«نیمه شب جمعه بود که نیروهاى گردان موسى بن جعفر علیهالسلام بطرف خطّ دشمن حرکت کردند.
حسن رضائى معاون گروهان بود و جلوى ستون گردان حرکت مىکرد. هدف این مرحله از عملیات
تصرف و پاکسازى تپه گلان بود. هوا سرد بود و از طرف دیگر گروهان یاسر و مقداد هم خیلى دیر به
منطقه رسیدند فکر مىکردیم عملیات انجام نمىشود. حدود ساعت ۳۰/۳ دستور حرکت صادر شد.
تا مىخواستیم به خط دشمن برسیم هوا روشن شد و بچّهها شروع به دعا خواندن کردند. همینکه
براه افتادیم امدادهاى غیبى خدا بر ما نازل شده باد و باران شدیدى شروع شد زمانى که به کمین
دشمن رسیدم تخریبچى شروع به چیدن سیم خاردار کرد. نگهبان دشمن متوجه شد و شروع به
فریاد زدن کرد که ناگهان با صداى «اللّه اکبر» حسن رضائى، بچه هاى گروهان ابوذر از جا بلند شدند و
آنها هم با فریاد «اللّه اکبر» به خط دشمن حمله کردند، دو نگهبان عراقى از سنگر کمین فرار کردند و به
داخل کانال بالاى تپه رفته و شروع به پرتاب نارنجک کردند. نارنجکها زیرپاى بچه ها منفجر می شد
ولى آنها با شجاعت به عراقیها حمله کردند. تمام نیروهاى دشمن پا به فرار گذاشتند وقتى به بالاى
تپه رسیدیم هوا کاملاً روشن شده بود و خیلى هم سرد بود. من با یکى از بچه هاى امدادگر (شهید
ناصر حسینى) در حال رسیدگى به مجروحین بودم که ناله ضعیفى به سوى خود طلبید به طرف
صدا که رفتم دیدم برادر عزیزم حسن رضائى است. ترکش نارنجک به ران پاى چپ او خورده بود و
خونریزى داخلىِ شدیدى داشت و هیچ کارى هم نمى شد براى او انجام داد چراکه نیاز به عمل
جراحى داشت. پاى او را پانسمان کرده و داخل کانال خواباندم. در همین موقع تگرگ درشت و
شدیدى باریدن گرفت و حدود ۱۰ دقیقه ادامه داشت. هر کس بدنبال پناهگاهى مى گشت تا تگرگ به
سر و صورتش نخورد ولى مجروحین مظلومانه خوابیده و تگرگها بر سر و صورتشان مىخورد و
فقط ذکر خدا مى گفتند. بین آنها حال حسن رضائى و حسین جوادى خیلى بد بود. ناصر حسینى
بالاى سر حسین نشسته بود و من در کنار حسن. (او معلم اخلاق من بود و با من عقد اخوّت بسته
بود) تحمّل درد کشیدنش را نداشتم همینکه چند دقیقه جدا مى شدم با ناله صدا مىکرد: «مرتضى،ترا
بخدا کمکم کن» خیلى درد مى کشید و من هم هیچ کارى نمىتوانستم انجام دهم. فقط آرام آرام گریه
مىکردم و سوختن شمع وجود حسن را تماشا مىکردم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که حسن دیگر
ناله نکرد وقتى بالاى سرش رفتم متوجه شدم روح پاکش به ملکوت اعلا پیوست و به آرزوى خود
یعنى «شهادت» رسیده است.»
گفته مى شود از آخرین وصایاى او بهمراهانش این نکته بود که:
«به مادرم بگوئید مراقب بچه هاى یتیمِ برادرم باشد.»
نوشته شده توسط معینی در سه شنبه, ۲۵ فروردین ۱۳۹۴ ساعت ۶:۲۴ ق.ظ